NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ

موسوی خوئینی ها آیه «یصدون عن سبیل‌الله» را این‌طور معنی می‌کرد که یک عده‌ای سد راه انقلاب هستند، با دولت‌ها سازش می‌کنند، بعد هم بهشتی و باهنر را جزو آموزش و پرورش و معاونین فرخ‌رو پارسا معرفی می‌کردند. آقای مطهری را هم علناً اسم می‌برد و می‌گفت. . .موضوع این گفت و شنود بازکاوی رویکرد مبارزاتی شهید مطهری بود که البته از آن نیز سخن رفت، اما دانسته‌های آقای شجونی از ریشه‌های شهادت آیت‌الله مطهری و تحریک برخی چهره‌ها نسبت به «متنسکان ترورپیشه فرقانی» حاوی نکات بدیع و ارزشمندی است که در تحلیل این رویداد بسیار به کار می‌آید. او در خاطرات خود از کسانی گفت که در ایجاد فضای سوءظن و بدبینی نسبت به استاد، فراوان نقش داشتند. اما از آن تاریخ تاکنون کماکان «جنت مکان» باقی مانده‌اند .

بدیهی است که برای ما امکان ارائه تمام نکاتی که شجونی با ما در میان گذارد وجود ندارد، با این همه آنچه فراروی شماست در ریشه‌یابی اندیشه فرقانی و پاره‌ای خط‌دهندگان به آن بی‌تأثیر نخواهد بود

 آشنایی شما با شهید مطهری را از چه زمانی شناختید؟
در سال 1337 برای طلبگی به قم رفتم. سه چهار سال گذشت که آقای مطهری را شناختم. پدر من در سال 1324 فوت کردند و چون ایشان روحانی بودند، من هم علاقه پیدا کردم که راه او را دنبال کنم. مادرم، هم پدرم بودند و هم مادرم. به ایشان گفتم که می‌خواهم درس طلبگی بخوانم و با دوستی که او هم اهل فومن بود و هر دو در کلاس ششم درس می‌خواندیم، راه افتادیم و به قم آمدیم. از آنجا که با آیت‌الله بهجت فامیل بودیم، به ایشان هم معرفی شدیم و شروع کردیم به درس خواندن. گاهی فیضیه و گاهی دارالشفا و خلاصه کم‌کم پیش رفتیم و به تدریج با مراجع و علما بزرگ شدیم. یکی از شخصیت‌هایی که خیلی بالاتر از سطح حوزه تلقی شده بود، آقای مطهری بودند. اصلاً فاز ایشان با بقیه فرق داشت.
*
چه فرقی؟
ایشان به قول امروزی‌ها فرازمانی و به تعبیری فراحوزوی بود. افکار بلند اسلامی داشت و جلوتر از زمان خود بود. به نظرم آمد مثل سیدجمال‌الدین اسدآبادی بود که در خانه خودش محصور نماند و افکارش را به سراسر عالم برد و در مقابل حرف ناصرالدین‌شاه که گفت چیزی از من بخواه و گمان کرد که سید حالا باغی در ونک از او می‌خواهد، گفت من از شاه دو گوش شنوا می‌خواهم. شاه اوقاتش تلخ شد و او را تبعید کرد. آقای مطهری یک عالم برجسته مصلح بود، آن روزها ما گمان می‌کردیم که ایشان مثل سیدجمال است. بعدها که نفس شهید نواب صفوی به ما خورد، حس می‌کردم که شهید مطهری چنین شخصیتی است.
*
جایگاه شهید مطهری در حوزه چگونه بود؟
من تا آمدم بفهمم که آقای مطهری کیست و کجاست، به من گفتند که ایشان قم را رها کردند و به تهران رفتند. سال‌ها گذشت، من هم با سفارش آیت‌الله بهجت قم را رها کردم و به تهران آمدم. در حوزه علمیه مروی، پای درس آیت‌الله میرزاباقر آشتیانی، آیت‌الله کنی و آیت‌الله محلاتی می‌رفتم. آیت‌الله مطهری به آنجا می‌آمد و برای هفت و هشت نفر درس اسفار می‌گفت، ولی ما این طرف زکات حاج آقا رضای همدانی و صلوه حاج آقا دهقانی را می‌خواندیم به هر حال آقای مطهری پیش ما بسیار عزیز و محترم بود و ایشان را روزها در همان حجره‌های مدرسه مروی می‌دیدیم. بعدها که جرقه‌ای زد و منبر ما در تهران گرفت، آیت‌الله مطهری را بیشتر زیارت می‌کردیم. مدتی بعد هم که بالاتر از خانه ایشان در چهارراه قنات خانه‌ای تهیه کردیم، دیدار با ایشان بیشتر شد. در جلسات عصر پنجشنبه روحانیت مبارز تهران هم به زیارت ایشان نائل می‌شدیم. آغاز این جلسات به سال‌های قبل از 42 مربوط می‌شود. این جلسات شش سال به صورت مخفیانه تشکیل می‌شد که آقایان منتظری و هاشمی هم می‌آمدند.


* شهید بهشتی چطور؟
ایشان آن موقع آلمان بودند. از آنجا که می‌آمد، در مدرسه مروی، مرا بسیار تشویق می‌کرد که از محضر آیت‌الله مطهری استفاده کنم و می‌گفت که ایشان در جریان مسائل ایران است، در حالی که ما گرفتار شده‌ایم. بعدها هم آیت‌الله مطهری را همچنان در فاز بالایی می‌دیدیم و ایشان در دانشگاه‌ها درس می‌داد و در همه محافل علمی شهرها از جمله آبادان و اهواز هم سخنرانی می‌کرد. ما می‌دیدیم که او روحانی برجسته‌ای است که با روشنفکرها سروکار دارد. یک بار هم روی منبر به اصطلاح به سیم آخر زدم و علیه آریان‌پور فریاد زدم و گفتم چه مملکتی است که رئیس دانشکده الهیاتش اصلاً با خدا کاری ندارد. این ضد خداست. با این حرف‌هایی که زدیم ما را گرفتند و به ساواک بردند، بازجوی من به نام بهمنی از من پرسید که این حرف‌ها چیست که می‌زنی و به نظر تو مثلاً چه کسی باید رئیس دانشکده الهیات باشد؟ گفتم به نظر من آقای مرتضی مطهری! یک مرتبه دود از کله‌اش بلند شد و گفت، «روز قیامت در جهنم مارهایی هستند که آدم از دست آنها به افعی پناه می‌برد.» این حرفی که بهمنی زد، ناگهان در مغز من جرقه‌ای فکری را پدید آورد، وگرنه چه می‌دانستیم که رژیم چقدر از گستردگی دانش و علم آقای مطهری می‌ترسد. البته من آخوند تند و تیزی بودم که دائماً سروکارم به زندان می‌افتاد، ولی توقع نداشتم بقیه آخوندها سر از زندان در بیاورند، اگر کارهای فرهنگی می‌کردند، خوشم می‌آمد. آقای بهشتی و باهنر و سیدرضا برقعی به آموزش و پرورش رفتند و من واقعاً لذت می‌بردم، در حالی که شلاقی که من می‌خوردم، اگر دیوار می‌خورد، خراب می‌شد ولی هیچ توقعی نداشتم دیگران هم به این شیوه عمل کنند در حالی که بعضی‌ها انتظار دارند که اگر گرفتار می‌شوند، دیگران هم بشوند، در حالی که من به دیگران کاری نداشتم و برای خودم مبارزه می‌کردم و با این همه خدا شاهد است خوشحال بودم و می‌گفتم راهی که اینها انتخاب کرده‌اند، درست است. آنها در آموزش و پرورش کتاب‌های درسی می‌نویسند و در سطح ایران پخش می‌شود. آقای مفتح و آقای مطهری به دانشگاه رفتند، ولی متأسفانه در آستانه پیروزی انقلاب، آقایی در مسجد «جوستان» منبر می‌رفت و علیه آقای مطهری بد و بیراه می‌گفت. ما در آستانه تحول بودیم، ولی ایشان بالای منبر پرت و پلا می‌گفت. مسجد جوستان فعال بود و ایشان هم منبر می‌رفت و بعداً گرفتار شد. بعد هم بازاری‌ها می‌خواستند برایش خانه بسازند، پیغام داد حالا که می‌سازید یک کمی بزرگتر بسازید! به هر حال این شخص در مسجد جوستان کارش گرفته بود و فکر می‌کرد تا ابد ادامه دارد. روزی ایشان منبر بود. آقای کروبی پائین نشسته بود. شیخ قاسمی نامی هم پهلوی او نشسته بود، ولی دو سه تا از این جوان‌ها محو سخنرانی او بودند. یکی از آنها اکبر گودرزی بود که بعدها رئیس گروه فرقان شد، یکی محمود کشانی بود که شهید مفتح را او کشت. محمود کشانی را من خودم شخصاً دیده بودم، چون هشت ماه در مسجد المتقین کنار بولینگ عبده پیش‌نماز بودم. قبل از من آخوندی آنجا بود که می‌گفتند ساواکی است و وقتی او را بیرون بردند، مرا بردند که آنجا تطهیر شود! هر روز پلیس از کلانتری قلهک به آنجا می‌آمد و مزاحمت ایجاد می‌کرد و می‌گفت که من ممنوع‌المنبر هستم.
*
حرف‌هایی را که آقای موسوی خوئینی‌ها علیه آقای مطهری زد به یاد دارید؟
بله. آن آیه «یصدون عن سبیل‌الله» را این‌طور معنی می‌کرد که یک عده‌ای سد راه انقلاب هستند، با دولت‌ها سازش می‌کنند، بعد هم بهشتی و باهنر را جزو آموزش و پرورش و معاونین فرخ‌رو پارسا معرفی می‌کردند. آقای مطهری را هم علناً اسم می‌برد و می‌گفت با دولت سازش کرده است و اینها را مزاحم انقلاب می‌دانست.


* شنیدم که آقای مطهری به آقای موسوی خوئینی‌ها پیغام داده بود که این‌قدر تفسیرهای مارکسیستی نکن.
بله. در این باره هم حرف‌هایی دارم و می‌گویم. خلاصه می‌گفت که اینها مزاحم و سد راه انقلاب هستند و نمی‌گذارند انقلاب خمینی پیروز شود. این شیخ قاسمی به آقای کروبی می‌گوید: «ببین! این جوانها چه جوری او را نگاه می‌کنند؟ من گمان می‌کنم انقلاب که پیروز شود اینها آن سه چهار نفر را بکشند.» یک مرتبه آقای کروبی دستش را بلند کرد و محکم روی پای قاسمی زد و گفت: «نه بابا!» نشان به این نشان که وقتی انقلاب پیروز شد همین‌ها این بزرگواران را کشتند. آقای آقارضی شیرازی به اتفاق آقای مطهری به دیدن آیت‌الله انواری که از زندان آزاد شده بود، رفت. دیدند آقای موسوی خوئینی‌ها آنجا نشسته است. آقای رضی می‌گوید تا من و آقای مطهری وارد خانه انواری شدیم، ... از جا بلند شد و رفت و مطهری به انواری گفت: «آقای انواری! این را می‌شناسی؟» گفت: «نه!» گفت: «از کسانی است که مسائل اسلامی را به شیوه مارکسیستی و کمونیستی تفسیر می‌کند.» واقعاً این مرد چه افکار بلندی داشت و چطور همه چیز را خوب تشخیص می‌داد.
*
شما گودرزی را می‌شناختید، چه جور آدمی بود؟
آدم بی‌سوادی بود. بعدها همین آقای موسوی خوئینی‌ها او را به مسجد خمسه فرستاد.
*
قبل از انقلاب؟
بله. این حرف‌هایی که می‌زنم مال قبل از پیروزی انقلاب است. امام (ره) هنوز در نجف بودند. خلاصه ما به این شکل آقای مطهری را بیشتر می‌شناختیم و حرف‌های بهمنی بازجو هم خیلی برای من روشنگر بود. به اعتقاد من آقای مطهری مثل وقتی که ما خانه تکانی می‌کنیم و اضافات را بیرون می‌ریزیم، به تعبیری «دین تکانی» می‌کردند.


* علل این که آقای مطهری قم را ترک کردند، چه بود؟
ما بسیار به این توانایی «دین‌تکانی» آقای مطهری دل بسته بودیم و از این که ایشان قم را ترک کرد، خیلی اوقاتمان از دست کسانی که موجب این امر شدند، تلخ شد. در مورد علل، برای این که به کسی برنخورد می‌‌گویند به خاطر مسائل اقتصادی بوده است. ما هیچ وقت به فکر این نبودیم که از نبوغ چنین آدم‌هایی استفاده کنیم و دستگاه روحانیت ما واقعاً بی‌در و پیکر و بی‌حساب و کتاب است. تشکیلات دقیقی نداریم. اطرافیان ناباب آیت‌الله بروجردی هم موجب شدند که دو نفر دفتر ایشان را ترک کنند یکی شیخ محمد تقی اشراقی، پدر آقای اشراقی داماد امام (ره) و یکی هم حاج آقا روح‌الله خمینی (ره) که در نظر ما جوانها ابهت و عظمتی داشتند، چون ما کم و بیش در ارتباط با بیت آقای بروجردی، در اطرافیان ایشان زشتی‌هایی می‌دیدم. البته آقای بروجردی مشخصاً از هر عیب و نقصی مبرا بودند ولی اطرافیان به درد بخور و دلسوزی نداشتند و لذا علاقه ما به حاج‌آقا روح‌الله هر روز افزوده می‌شد و نیز به آقای مطهری هم که به تهران رفته بودند.
*
از نقش آقای مطهری در جامعه روحانیت خاطره‌ای دارید؟
در جلسات روزهای شنبه که ما شرکت می‌کردیم، آقای مطهری کم می‌آمد ولی بعدها که بنا شد اعلامیه‌ها منتشر و امضاها جمع شوند ایشان حضور نافذی داشتند. مخصوصاً جلسه بسیار مهمی در سال 1356 ـ 1355 در خانه ما تشکیل شد. آقای بهشتی به من زنگ زدند و آن روز، آن اعلامیه‌ای که امضای 160 نفر از روحانیون پای آن بود، تثبیت شد که حدود 90 ـ 80 نفر به خانه ما آمدند. آقای بهشتی به من گفتند: «حالا که جلسه در خانه شماست سه تا مبل تهیه و این سه نفر را دعوت کن: آقای بازرگان، آقای صدر حاج سیدجوادی و آقای سحابی».
*
مگر روی زمین نمی‌توانستند بنشینند؟
آنها تیپشان طوری بود که لابد نمی‌توانستند که آقای بهشتی این را گفت. ما هم از قضا از همسایه‌مان سه تا مبل تهیه کردیم. خدا شاهد است که جلسه آن روز خانه ما انگار که امروز است. فقط آن سه نفر روی مبل نشسته بودند و بقیه از خود آقای بهشتی و آقایان مطهری و انواری و مروارید و موسوی اردبیلی و مهدوی کنی و شاه‌آبادی و محلاتی و کل جامعه روحانیت مبارز روی زمین نشسته بودند. همه ما از نظر افکار با هم بودیم و هر چند در روزهای شنبه همگی شرکت نمی‌کردیم ولی اطمینان داشتیم که مثل هم فکر می‌کنیم.
*
گروه فرقان ادعا می‌کردند که تحت تأثیر افکار شریعتی و به خاطر مخالفت آقای مطهری با او، ایشان را ترور کردند. شما چقدر این ادعا را قبول دارید؟
از روی نفاق این حرف‌ها را زده‌اند. اینها برای نجات خودشان، حتماً از این جور طناب‌های پوسیده زیاد داشتند. این بدبخت‌ها در دام‌های دیگران بودند نقش بسیاری از خودی‌ها بدتر از شریعتی بود. گناهان اینها و این جور سخن گفتن‌هایشان از هر آدم فاسدی مؤثرتر است. کسی که آیه «یصدون...» را آن جور تفسیر کند. بعد همان گروه فرقان می‌آید و آقای مطهری را ترور می‌کند و سر کوچه دکتر سحابی اعلامیه‌ای را پخش می‌کند که در آن نوشته‌اند «فقاتلو ائمه الکفر انهم...» را پخش می‌کند.
*
شما که از جمله افرادی هستید که بسیار زندان رفته و شکنجه شده‌اند، این تحلیل برخی از افراد که «مرحوم مطهری انقلابی نبوده» را چگونه ارزیابی می‌کنید و انقلابی‌گری ایشان چه فرقی با انقلابی‌گری شما داشت؟
انقلابی‌گری آقای مطهری را با اصلاحات و تعقل بیشتر می‌دانستیم. من خودم احساس می‌کردم که او کار اساسی‌تری می‌کند و ریشه رژیم را می‌زند. ما در یک مسجدی می‌رفتیم و شلوغ می‌کردیم و ما را می‌گرفتند و به زندان می‌بردند، ولی مرحوم مطهری زیربناساز بود. شالوده را می‌ریخت. گاهی انسان دکوراسیونی سخن می‌گوید، گاهی زیربنایی حرف می‌زند. دکوراسیونی منبرهای انقلابی ما بود. داد و فریاد و برو و بیا. هر وقت که آقای مطهری مرا می‌دید خوشحال می‌شد، بغلم می‌کرد و می‌بوسید و معلوم بود که با ما همراه است. منتهی او به شیوه دیگری می‌خواست پایه‌های حکومت را سست کند. آدم اصلاحگر بزرگواری بود.
*
از روزهای اوجگیری انقلاب و حضور آقای مطهری در رویدادهای شاخص آن چه خاطراتی دارید؟
در راهپیمایی روز عاشورا، من در چهارراه کالج دیدم که مینی‌بوس هست و چند تا از دوستان مؤتلفه در آن نشسته‌اند و آقای میرمحمدی بلندگو دستش گرفته و می‌گوید مرگ بر شاه، همه مردم مات مانده بودند و هنوز گفتن این شعار شروع نشده بود. گفتم بندگان خدا غریب هستند و بروم کمک! رفتم در مینی‌بوس را زدم. باز کردند و خوشحال شدند. نشستم و از چهارراه کالج تا میدان انقلاب رفتیم. اولین بار بود که شعار می‌دادم. بلندگو را گرفتم و شروع کردم به گفتن مرگ بر شاه. در این گیر و دار یک نفر آمد و پنجره مینی‌بوس را باز کرد و به میرمحمدی گفت که از چهارراه پائین چهار هزار نفر چماقدار راه افتاده‌اند و دارند می‌آیند که مردم را بزنند. آقای میرمحمدی زود بلندگو را برداشت و گفت: «آی مردم! مبارزان! به هوش باشید! چهار هزار نفر چماقدار دارند می‌آیند.» و خلاصه روحیه مردم را به کلی خراب کردند. بلندگو را گرفتم و فریاد زدم، «مبارزان تکذیب می‌شود. دروغ است.» حالا دلم دارد تند تند می‌زند که چهار هزار چماقدار در راه هستند. خلاصه این مینی‌بوس را مرگ بر شاه گویان به سلامت رساندیم تا میدان انقلاب. در آنجا من پیاده شدم و یک مرتبه دیدم یک نفر از پشت سر می‌گوید: «آقای شجونی، آقای شجونی! اوضاع خراب است. مرگ بر شاه شروع شد. بیا با هم برویم!» برگشتم دیدم آقای مطهری است. مرا بغل کرد و بوسید. با او به طرف میدان آزادی راه افتادیم. در طرف راست خودمان دیدم هفت نفر از توده‌ای‌های هم زندان من ایستاده‌اند و تماشا می‌کنند. آمدند ودست دادند و من به آقای مطهری گفتم که اینها هم زندانی من بودند. البته آنها با همه آخوندها بد بودند و با من یکی خوب. وقتی می‌پرسیدم قضیه چیست؟ می‌گفتند می‌ترسیم این حرف درز کند و تو بروی زیر هشت. پیش خودمان باشد، چون نیم رخ تو مثل لنین است، تو را دوست داریم! خلاصه آنها هم کنار من و آقای مطهری راه افتادند. شعار مردم شده بود استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی. من به دهن آنها نگاه می‌کردم و می‌دیدم که دو تای اول را می‌گویند، جمهوری اسلامی را نمی‌گویند. گفتم چرا نمی‌گویید؟ گفتند چون دوتای اول را قبول داریم سومی را نداریم. گفتم «شماها آدم بشو نیستید.» [می‌خندد] خلاصه آنها رفتند و من، آقای مطهری تا پایان رفتیم. یکی از دوستان ما هم آمد و گفت بگذارید از شما عکس بگیریم که آن عکس حالا هم هست.
*
آیا از روز ورود امام(ره) خاطره‌ای دارید؟
آقای مطهری در مسئله خیلی نقش داشت، ولی من نوفل لوشاتو بودم و از آنجا اخبار فعالیت‌های ایشان را می‌شنیدم.


* آیا در آنجا آقای مطهری را دیدید؟
نه. آنها در اینجا تحصن داشتند. ایشان آمدند و زود برگشتند، من در پاریس ایشان را زیارت نکردم. من و محمد منتظری با هم خیلی رفیق بودیم. روز آمدن امام(ره) از نوفل لوشاتو من و محمد منتظری رفتیم فرودگاه. شهید مهدی عراقی، صداقت‌نژاد، سیدحمید زیارتی هم بودند که اینها پرونده داشتند و ساواک قرار بود آنها را بگیرد. ما هم افکارمان داغ بود. دیدیم این جبهه ملی و نهضت آزادی خیلی حرص می‌زنند که همراه امام(ره) وارد هواپیما بشوند. قطب‌زاده و صباغیان و یزدی و بقیه. گفتیم ما از لج اینها در هواپیمای امام(ره) نمی‌نشینیم. همه آنها حرص زدند و رفتند و بالاخره یکی‌شان آمد و گفت: «آقایان! چهار تا جای خالی داریم.» ما روی لجی که اینها می‌خواهند از حضور امام(ره) بهره‌برداری کنند، نرفتیم. از اینها گذشته من فکری هم داشتم که این چریک‌ها و سیاسی‌های فراری را که می‌خواهند برگردند، ما باید در فرودگاه دعوا و بزن بزن راه بیندازیم که بتوانیم آنها را از فرودگاه خودمان وارد کنیم، وگرنه اداره گذرنامه آنها را دستگیر می‌کرد. در هواپیمای دومی که سوار شدیم کاغذی دستمان دادند که بالای آن نوشته شده بود شاهنشاهی و ما این را خط زدیم و اسم خودمان را نوشتیم. بعد هم بلند شدیم و به مردم گفتیم که جمهوری اسلامی شده و شاهنشاهی را خط بزنند. آنها هم با تعجب نگاهمان می‌کردند و پشیمان شده بودند که چرا با این هواپیما آمدند.
*
به ایران که رسیدید چه اتفاقی روی داد؟
به گذرنامه فرودگاه که رسیدیم، گذرنامه مرا مهر زدند و گذرنامه محمد منتظری و بقیه را نگه داشتند. یقه او را گرفتم و به زور وادارش کردم گذرنامه همه را مهر بزند. آمدیم سوار هیلمنی که دنبالمان آمده بود، بشویم که روشن نشد و آن را هول دادیم.
*
شهید مطهری را بار دیگر در کجا ملاقات کردید؟
بعدها در جامعه روحانیت مبارز تهران چند بار آقای مطهری را زیارت کردم. در آنجا بنی‌صدر، رجایی و دکتر بهشتی را هم می‌دیدم. بعد هم که گرفتار مسائل اجرایی و مسئولیت کمیته کرج شدم و کمتر ایشان را زیارت می‌کردم.


[ پنج شنبه 90/2/15 ] [ 7:46 صبح ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 33558
بازدید دیروز: 1809
کل بازدیدها: 4968224